فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

MyAngel

تولد 2 ماهگیت مبارررررک!

خدایا شکررررررررررررررررررررررررررت ...  عسل مامان امروز 2 ماهه شد. الهی قربونش بشم که اینقدر لحظات حضورت شیرینه که گذر زمان رو فراموش می کنیم... باور نمی شه 2 ماااااااااهه که خدا فرشته نازشو به ما هدیه داده ... هر روز که بزرگتر می شی بیشتر من و بابا عاشقت می شیم. چون تولد 2 ماهگی دخمیم جمعه بود دیروز رفتیم با بابایی واکسنشو ردیم ... الهی بمیرم من که طاقت نداشتم آمپول زدنت رو ببینم واسه همین بابایی رفت تو اتاق و خانم دکتر تو بغل بابایی آمپولت زد  اولش داشتی می خندیدی یه دفه جیغت رفت هواااا ... بمیرررم وقتی بابایی اوردت بیرون بغض کرده بودی تا منو دیدی دوباره زدی زیر گریه....فدااااااااای دخمله لوسم بشئ هی لباشو&n...
14 مرداد 1391

هورااااااا .... دیگه نفس من نی نی نیست!

بالاخره 40 روزت تموم شد و دیگه نی نی نیستی .... واسه خودت خانوم شدی عسلم ... باهوش شدی.... تلویزیون نگاه می کنی ... به آهنگ گوش می دی ... باهات حرف می زنم قا قا قو قو می کنی و اگه جوابتو ندم جیغ جیغ می کنی ... قربونت برم شبها می خوابی البته ساعت 1:30 به بعد ... عروسی می ری ... با بابایی خرید می ری ... فدات بشم من که اینقدر ناز شدی....   اینم عروسکم آماده شده می خواد واسه اولین بار می خواد بره عروسی   اینم نفس مامان رفته فروشگاه خرید کرده     ...
13 مرداد 1391

یکی یه دونه ... چراغ خونه ....

عروسک مامان الان 55 روزه چراغ خونمون شده ... الهی مامان قربونش بشه جمعه گذشته من و بابایی مثل خیلی از روزهای تعطیلمون توی 5 سال گذشته کنار هم نشسته بودیم و در سکوت هر دو مون سرمون به لب تابامون گرم بود که یهو عسل مامان از خواب بیدار شد و سکوتمون رو شکست ... قند تو دل مامان و بابا آب شد ... الهی قربووووووووووووون  صدای نازش بشه مامان ... بابایی با اینکه روزه بود و سحری هم خواب مونده بود با شیدن صدای دخملش انرژی گرفت و از جا پرید... همون لحظه از اینکه خدا لطف کرده و اینطوری خونمون رو روشن و پر سر و صدا کرده با تمام وجود تشکر کردم .... نمی دونی مامان و بابا چقدر از اینکه دخمل نازی مثل تو رو دارن خوشحالن ... جدیدا یاد گرفتی قا قا فو قو کنی ...
8 مرداد 1391

بابایی تولدت مباررررررک

دیروز یکی دیگه از روزهای قشنگ با تو بودن که با اتفاق های خوب قشنگتر هم شد. آخه چند روز بود عزیزم سرما خورده بود.... الللللللللللللللهی بمیرم همش چشات پر اشک بود... سینت خس خس می کرد و سرفه می کردی ... بمیرم اینقدر دماغ کوچولوی نازت گرفته بود که موقع شیر خوردن همش اذیت می شدی ..... ولی دیروز بالاخره نفس مامان یکم بهتر شد و از بی حالی دراومد . دلم اتیش می گرفت با اون قیافه معصومت بی حال تو بغلم بی تابی می کردی ... الهههههههی من بمیرم دیکه هیچ وقت عسلمو تو اون حال نبینم. خدایا هززززززززززززززززززززار مرتبه شکر که عزیزم حالش بهتره (نماز شکرم خوندم).   وقتی دیدم حالت بهتر شده تازه به فکر تولد بابایی افتادیم. تا بعد از ظهر تن...
2 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد